برخیز و مخور غم جهان گذران
بنشین و دمی به شادمانی گذران
در طبع جهان اگر وفایی بودی
نوبت بتو خود نیامدی از دگران
تا کی ز چراغ مسجد و دود کنشت؟
تا چند زیان دوزخ و سود بهشت؟
بر لوح قضا نگر، که از روز عزل
استاد هر آن چه بودنی است، نوشت
ترسم که از این بیش به عالم نرسم
با همنفسان نیز فرآهم نرسم
این دم که درآید غنیمت شمرم
شاید که به زندگی در آن دم نرسم
جامی است که عقل آفرین میزندش
صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش
این کوزهگر دهر چنین جام لطیف
میسازد و باز بر زمین میزندش